گوش کن جاده صدا میزند از دور قدمهای تو را

نخست موعظه پیر می فروش این است دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

۶ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم


پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا


ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت


طوفان طعنه خندهٔ ما را زلب نشست
کوهیم و در میانهٔ دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم


ماییم ... ما که طعنهٔ زاهد شنیده ایم
ماییم ... ما که جامهٔ تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم


آن آتشی که در دل ما شعله می کشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکارهٔ رسوا نداده بود


بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۴۷
hossein gomar

من زنم ...

با دست هایی که دیگر دل خوش به النگو هایی نیست که زرق و برقش شخصیتم باشد

من زنم و به همان اندازه از هوا سهم می برم که ریه های تو

میدانی ؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی

قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند .

دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم .

دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است .

به خواهر و مادرت که می رسی قیصر می شوی .

دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی .

و صبح ها از دنده دیگری از خواب پا می شوی .

تمام حرف هایت عوض می شود.

دردم می آید نمی فهمی .

تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است .

حیف که ناموس برای تو...

حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است .

من محتاج درک شدن نیستم .دردم می آید خر فرض شوم.

دردم می آید آن قدر خوب سر وجدانت کلاه می گذاری

و هر بار که آزادیم را محدود می کنی.

می گویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است.

نسل تو هم که اصلا مسئول خرابی هایش نبود .

میدانی ؟

دلم از مادر هایمان می گیرد .

بدبخت هایی بودند که حتی می ترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده

خیانت نمی کردند نه برای اینکه از زندگی راضی بودند

نه خیانت هم شهامت می خواست .

نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت جایش النگو داد .

مادرم از خدا می ترسد .

از لقمه ی حرام می ترسد . ازهمه چیز می ترسد

تو هم که خوب می دانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است .

دردم می آید این را هم بخوانی می گویی اغراق است .

ببینم فردا که دختر مردم در بیرون به جرم موی بازش کتک می خورد .

باز هم همین را می گویی .

ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه ، غیرت داری ؟؟

دردم می آید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند .

و آنهایی هم که نیستند همه فامیل های خودتانند .

دردم می آید از این همه بی کسی دردم می آید .



 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۳۱
hossein gomar

در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست

در آن وجود که دل مرده، مرده است روان



بهیچ مبحث و دیباچه‌ای، قضا ننوشت

برای مرد کمال و برای زن نقصان



زن از نخست بود رکن خانهٔ هستی

که ساخت خانهٔ بی پای بست و بی بنیان


فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود

فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان



اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ

بزرگ بوده پرستار خردی ایشان



بگاهوارهٔ مادر، بکودکی بس خفت

سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان



چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه

شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان


 

وظیفهٔ زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست

یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان



همیشه دختر امروز، مادر فرداست

ز مادرست میسر، بزرگی پسران



توان و توش ره مرد چیست، یاری زن

حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان

 


زن نکوی، نه بانوی خانه تنها بود

طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان

 



بروزگار سلامت، رفیق و یار شفیق

بروز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان



ز بیش و کم، زن دانا نکرد روی ترش

بحرف زشت، نیالود نیکمرد دهان


زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید

فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان


همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی

که نرخ جامهٔ بهمان چه بود و کفش فلان


چو آب و رنگ فضیلت بچهره نیست چه سود

ز رنگ جامهٔ زربفت و زیور رخشان



برای گردن و دست زن نکو، پروین

سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان

 

شعر از پروین اعتصامی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۱۳
hossein gomar

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد



باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد



آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد



ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد



چون داد عادلان بجهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد



در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد



آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد



بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد



زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد



این نوبت از کسان بشما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد



بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد



بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد



در باغ دولت دگران بود مدتی

این (گل) ز گلستان شما نیز بگذرد



پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد


سیف فرقانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۰۳
hossein gomar

آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود

چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود

عکس شیدایی در آن آیینه ی سیما نبود

لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت

دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود

برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف

گوهر اشکی که من میخواستم پیدا نبود

بر لب لرزان من فریاد دل خاموش شد

آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ

آگه از درد دلم زآن عشق جانفرسا نبود

ای نداده خوشه ای زآن خرمن زیبایی ام

تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود

ابوالحسن وزیری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۰۷
hossein gomar

آه آه از دل من

که ازو نیست به جز خون جگر حاصل من

زانکه هر دم فکند جان مرا در تشویش

چه کنم با دل خویش؟

چه دل مسکینی؟

که غمین می شود اندر غم هر غمگینی

هم غم گرگ دهد رنجش و هم غصه ی میش

چه کنم با دل خویش؟

در دلم هست هوس

که رسد در همه احوال به درد همه کس

چه امیری متمول چه فقیری درویش

چه کنم با دل خویش؟

طفل عریانی دید

چشم گریانی و احوال پریشانی دید

شد چنان سخت پریشان که مرا ساخت پریش

چه کنم با دل خویش؟

دیده گردید فقیر

بهر نان گرسنه آنگونه که از جان شد سیر

چه کنم؟ دل نگذارد که برم حمله بدو

زارم از دست عدو

بس که محتاط به بار آمده و دوراندیش

چه کنم با دل خویش؟

گر در افتم با مار

نیست راضی دل من تا کشد از مار دمار

لیک راضی است که از او بخورم صدها نیش

چه کنم با دل خویش؟

دارد این دل اصرار

که من امروز شوم بهر جهانی غمخوار

همه جا در همه وقت و همه را در همه کیش

چه کنم با دل خویش؟

از برای همه کس

دل بی رحم در این دوره به کار آید و بس

نرود با دل پر عاطفه کاری از پیش

چه کنم با دل خویش؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۴۹
hossein gomar