شعری از سیمین دانشور
من زنم ...
با دست هایی که دیگر دل خوش به النگو هایی نیست که زرق و برقش شخصیتم باشد
من زنم و به همان اندازه از هوا سهم می برم که ریه های تو
میدانی ؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی
قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند .
دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم .
دردم می آید ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است .
به خواهر و مادرت که می رسی قیصر می شوی .
دردم می آید در تختخواب با تمام عقیده هایم موافقی .
و صبح ها از دنده دیگری از خواب پا می شوی .
تمام حرف هایت عوض می شود.
دردم می آید نمی فهمی .
تفکر فروشی بدتر از تن فروشی است .
حیف که ناموس برای تو...
حیف که فاحشه ی مغزی بودن بی اهمیت تر از فاحشه تنی است .
من محتاج درک شدن نیستم .دردم می آید خر فرض شوم.
دردم می آید آن قدر خوب سر وجدانت کلاه می گذاری
و هر بار که آزادیم را محدود می کنی.
می گویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است.
نسل تو هم که اصلا مسئول خرابی هایش نبود .
میدانی ؟
دلم از مادر هایمان می گیرد .
بدبخت هایی بودند که حتی می ترسیدند باور کنند حقشان پایمال شده
خیانت نمی کردند نه برای اینکه از زندگی راضی بودند
نه خیانت هم شهامت می خواست .
نسل تو از مادر هایمان همه چیز را گرفت جایش النگو داد .
مادرم از خدا می ترسد .
از لقمه ی حرام می ترسد . ازهمه چیز می ترسد
تو هم که خوب می دانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است .
دردم می آید این را هم بخوانی می گویی اغراق است .
ببینم فردا که دختر مردم در بیرون به جرم موی بازش کتک می خورد .
باز هم همین را می گویی .
ببینم آنجا هم اندازه ی درون خانه ، غیرت داری ؟؟
دردم می آید که به قول شما تمام زن های اطرافتان خرابند .
و آنهایی هم که نیستند همه فامیل های خودتانند .
دردم می آید از این همه بی کسی دردم می آید .